مرد دستانش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت:
خـــــدایا ســــــــلام!
امشب می خواهم اندکی با تو صحبت کنم،
امشب به کسی برای شنیدن نیــــــــــاز دارم،
به کسی برای گوش دادن به نگرانی ها و ترس هایم،
خدایا تو خود شاهدی که به تنهایی نمی توانم،
به من ایــــــمان عطا کن تا بدون ترس و واهمه با لحظه لحظه ی زندگیم
رو به رو شوم!
خـــــــدایا از تو سپاس گزارم، که به حرف هایم گوش دادی. شـب به خــیر!
و خـــیلی دوســــــــــــتـت دارم!
آن گاه زمزمه کرد: خــــدایا! با من حــــرف بزن!
وسینه سرخی آواز خواند؛
امـــــا مرد نــــــــشـنید!!
پس دوباره گفت: خــــــدایا! با من حرف بزن!
و آسمان غرش کرد؛
امـــــا مردباز هم نــــــــشـنید!!
به اطراف نگاهی انداخت و گفت: خـــــدایا! بگذار تا تو را ببینم!
و ستاره ای در آسمان روشن تر شد و چشمک زد؛
امـــــا مرد آن را ندید!!
در ناامیدی گریه سر داد و گفت: خـــــــدایا! مـــرا لــمس کن!
پروانه ای روی شانه هایش نشست؛
امــــا او آن را دور کرد!!
مرد فریاد زد: به کمکت نیاز دارم!
و نامه ای دریافت کرد، پر از خبرهای شاد و امیدوار کننده؛
اما او آن را خواند و به کناری انداخت و از آنجا دور شد!!.....
***
خـــــــــدا در همین جاست همین نزدیکی هاااااااااا.....
در همین چیزهای به ظاهر ساده و بی اهمیت !!!
نعمت های خــــــــــــــداوند ممکن است، آن طور که منتظرش هستیم
به دستمان نرسد؛
اما خدا هیچ گاه بندگانش را فراموش نمی کند و مهربان تر از مادر، مراقب
آن هاست!!!
و البته در انتخاب راه و زمان کمک به آن ها آزاد!!!!!
گفته اند؛ سهم انسان از هستی، به وسعت قلب مهربان اوست! بی شک تمام هستی، سهم تو است؛ که قلب پاکت آشیانه ی محبّت است! و در آن جز مهر و محبّت نباید و نشاید و نپاید... ! روزت مبارک « مادر » !
گاهی وقت ها خدا آن قدر دوستت دارد؛ که سکوت می کند، تا تو بارها بگویی: « خدای من ... ! »