دخترک طبق معمول هر روز، جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: « اگر تا پایان ماه هر روز بتونی، تمام چسب زخم هایت را بفروشی؛ آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم. »
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: « یعنی من باید دعا کنم، که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه؛ تا ... ! » و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: « نه ... خدا نکنه ... ! اصلآ کفش نمی خوام! »
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید؛ که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها به زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند. مرد از فرشته پرسید: « شما دارید چکار می کنید؟ »
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: « اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. » مرد کمی جلوتر رفت. باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید، که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: « شماها چکار می کنید؟ »
یکی از فرشتگان با عجله گفت: « این بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. » مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید، که بیکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسید: « شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید؟ »
فرشته جواب داد: « اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند؛ ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. » مرد از فرشته پرسید: « مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ »
فرشته جواب داد: « بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر! »